
13
اردیبهشت
داستانک: بهترین درس فداکاری و عشق به هم نوع
با پدرم رفتم سيرک توي صف خريد بليط يه زن وشوهر با چهار بچشون جلوي ما بودند که با هيجان زيادي در مورد شعبده بازي هايي که قرار بود ببينند، صحبت مي کردند…
وقتي به باجه بليط فروشي رسيدند، متصدي باجه، قيمت بليط ها رابهشون اعلام کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغيير کرد و نگاهي به همسرش انداخت معلوم بود که مرد پول کافي نداشت. و نميدانست چه بکند و به بچه هايي که با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد .
وقتي به باجه بليط فروشي رسيدند، متصدي باجه، قيمت بليط ها رابهشون اعلام کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغيير کرد و نگاهي به همسرش انداخت معلوم بود که مرد پول کافي نداشت. و نميدانست چه بکند و به بچه هايي که با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد .
ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يک اسکناس صددلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت. سپس خم شد و پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه ميکرد گفت: متشکرم آقا.
مرد شريفي بود ولي در آن لحظه براي اينکه پيش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از اين که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سيرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شديم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار کردم .
مرد شريفي بود ولي در آن لحظه براي اينکه پيش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از اين که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سيرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شديم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار کردم .

آن تجربه به نوعی زيباترين سيرکي بود که به عمرم نرفته بودم .
ثروتمند زندگي کنيم به جاي آنکه ثروتمند بميريم…
ثروتمند زندگي کنيم به جاي آنکه ثروتمند بميريم…
0 دیدگاه