
13
اردیبهشت
داستانک: روزه شکست که دل نشکند..
ظهر یکی از روزهای ماه مبارك رمضان منصور حلاج از کنار خرابه ای که جزامیها سکونت داشتند میگذشت،جزامیها داشتند ناهار میخوردند.ناهار که چه؟
ته ماندهی غذاهای دیگران و چند تکه نان…
یکی از آنها تا حلاج را دید گفت:
-بفرمایید
-بفرمایید
-مزاحم نیستم؟
-نه بفرمایید.
چون حلاج پای سفره نشست یکی از جزامیها پرسید:
-تو از ما نمی ترسی ؟دیگران حتی از کنار ما رد نمیشنوند!
-آنان روزه هستند.
-پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟
-امروز روزه نیستم.
حلاج دست به غذا برد و چند لقمه خورد تشکر کرد و رفت.
موقع افطار منصورگفت: خدایا روزه مرا قبول کن
یکی از یاران گفت: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامیها ناهار میخوردی.
حلاج در جوابش گفت:روزهی من برای خداست،ما روزه شکستیم و دلی را نشکستیم .
یکی از یاران گفت: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامیها ناهار میخوردی.
حلاج در جوابش گفت:روزهی من برای خداست،ما روزه شکستیم و دلی را نشکستیم .

خوشا به عیار آنانکه روزه شان روزه خداییست نه ریایی ..
0 دیدگاه