10
اردیبهشت

داستانک: بخشش و گذشت

سه برادر نزد امام علي عليه السلام آمدند و گفتند ميخواهيم اين مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنيد.
امام علي (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتي؟
آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و … هستم.
يکي از شترهايم شروع به خوردن درختي از زمين پدر اينها کرد، پدرشان شتر را با
سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.
امام علي عليه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا ميکنم.
آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهيد.
پدرم مرده و براي من و برادر کوچکم گنجي بجا گذاشته پس اگر مرا بکشيد آن گنج
تباه ميشود، و به اين ترتيب برادرم هم بعد از من تباه ميشود.
اميرالمومنين (ع) فرمودند: چه کسي ضمانت تو را ميکند؟
مرد به مردم نگاه کرد و گفت اين مرد.
اميرالمومنين (ع) فرمودند: اي اباذر آيا اين مرد را ضمانت ميکني؟
ابوذر عرض کرد: بله.
اميرالمومنين فرمود: تو او را نميشناسي و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا ميکنم.
ابوذر عرض کرد: من ضمانتش ميکنم يا اميرالمومنين.
آن مرد رفت  و روز اول و دوم و سوم سپری شد .. و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود…اندکي قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.
و در حاليکه خيلي خسته بود، بين دستان اميرالمومنين قرار گرفت و عرض کرد:
گنج را به برادرم دادم و اکنون زير دستانت هستم تا بر من حد را جاري کني.
امام علي (ع) فرمودند:
چه چيزي باعث شد برگردي درحاليکه ميتوانستي فرار کني؟ آن مرد گفت: ترسيدم که بگويند “وفاي به عهد” از بين مردم رفت…
اميرالمونين از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردي؟
ابوذر گفت: ترسيدم که بگويند “خير رساني و خوبي” از بين مردم رفت…
اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتيم… اميرالمومنين عليه السلام فرمود: چرا؟
گفتند: ميترسيم که بگويند “بخشش و گذشت” از بين مردم رفت…
و من هم به نوبه خود اين پيام را براي دیدن سایر دوستان اینجا به اشتراک گذاشتم تا نگويند “انتشار خوبیها” از ميان مردم رفت…
در انتشار آنچه که خوبیست وردی از عشق در آن است، آخرین نفر نباشید..