
07
اردیبهشت
داستانک: خدا از هیس خوشش نمیاد
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادن ،از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدا بیامرزم همون تو هشتی دوتا وشگون ریز ،از لپهام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره.. حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
کجا بودم مادر ؟ آهان جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ. سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند : تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه ….
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ،همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم.به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم مامانم خدابیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟عادت میکنی.
بعد هم مامانت بدنیا اومد با خاله هات و دایی خدا بیامرزت ،بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد.
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادن ،از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدا بیامرزم همون تو هشتی دوتا وشگون ریز ،از لپهام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره.. حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
کجا بودم مادر ؟ آهان جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ. سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند : تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه ….
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ،همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم.به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم مامانم خدابیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟عادت میکنی.
بعد هم مامانت بدنیا اومد با خاله هات و دایی خدا بیامرزت ،بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد.
یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد.
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ،یعنی اونمی رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون میدونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :آخ دلممی خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه.
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون میدونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :آخ دلممی خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه.
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ،نشد.دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت.حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد کهبگه..
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم،آی می چسبید ، آی میچسبید..
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قدهمه هیکل من بود ،اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قدهمه هیکل من بود ،اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نماشم..
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونیهم نکردم یهو پیر شدم ،پیر پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفم و گوش بده و نگه هیس
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونیهم نکردم یهو پیر شدم ،پیر پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفم و گوش بده و نگه هیس

به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش..
هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و …
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی .گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار دادولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون،اینقدر به همه هیس نگید
بزار حرف بزنن بزار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو ،باشه؟ خدا از “هیس ” خوشش نمییاد..
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی .گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار دادولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون،اینقدر به همه هیس نگید
بزار حرف بزنن بزار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو ،باشه؟ خدا از “هیس ” خوشش نمییاد..
0 دیدگاه