07
اردیبهشت

داستانک: دنیای عشق

چمدانش را بسته بودیم با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی.
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!
گفتم: مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرند.
گفت: کیا منتظرند؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند! و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی.
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم . اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود، و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام. زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم. توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم قرآن و نان روغنی و… همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند آبنات قیچی را برداشت.
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی، هی بستی و باز کردی.
دست های چروکیدش و بوسیدم و گفتم: مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد. یعنی شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آل چی … جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم.
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد زیر لب میگفت: من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!