13
اردیبهشت

داستانک: قضاوت و پیش داوری

روزى شيخى نزد عارف اعظم آمد و گفت: من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام، روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند.هر روز و گاه نيز شب،مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند.مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست.
عارف گفت:شايد اقوام باشند.
گفت:نه من هر روز از پنجره نگاه ميکنم،گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند. بعد از ساعتى ميروند.
عارف گفت: کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ در کيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.
شيخ با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت:
من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد
عارف گفت:آوردن يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى! چگونه مي خواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن. چون آن دو زن، همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند..
اى شيخ آنچه ديدى “واقعيت” داشت اما “حقيقت” نداشت.
بیایید ديگران را “قضاوت” نكنيم..