
داستانک: غيرت و غرور و عشق
فرشته کنار بسترش آمد و قرصي نان برايش آورد و گفت:
چيزي بخور، پهلوان رنجور! سال هاست که چيزي نخورده اي، گرسنگي از پا درت مي آورد. ما چيزي نمي خوريم، چون فرشته ايم و نور مي خوريم. تو اما آدمي و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته اي و نور مي خوري؛ ما هم آدميم و گاهي به جاي نان و آب، غيرت مي خوريم.
تو اما نمي داني غيرت چيست؛ زيرا آن روز که خداي غيور، غيرت را قسمت مي کرد، تو نبودي و ما همه غيرت آسمان را با خود به زمين آورديم.
فرشته گفت: من نمي دانم اين که مي گويي چيست؛ اما هرچه که باشد ضروري نيست. چون گفته اند که آدم ها بي آب و بي نان مي ميرند؛ اما نگفته اند که براي زندگي در زمين غيرت لازم است!
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزي بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگي نيست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه مي گيرند و نان را از گندم، اما غيرت را از خون مي گيرند و از عشق و غرور.
فرشته چيزي نگفت. چون نه از عشق چيزي مي دانست و نه از خون و نه از غرور. فرشته تنها نگاه مي کرد.
پهلوان به فرشته گفت: بيا اين نان را با خودت ببر، هيچ ناني ديگر ما را سير نخواهد کرد. ما به غيرت خود سيريم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بين فرشته ها قسمت کرد و گفت: اين نان را ببوييد. اين نان متبرک است. اين نان به بوي غيرت آغشته است!
0 دیدگاه