
13
اردیبهشت
داستانک: رسالت سنگ پشت
پشتش سنگین بود،وجاده های دنیا طولانی، میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت!
آهسته آهسته میخزید. و دشوار و کند -دورها همیشه دور بود!
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت، و آنرا چون اجباری بردوش میکشید، پرنده ای در آسمان پرزد سبک..
و سنگ پشت روبه خدا کرد و گفت :این عدل نیست. کاش پشتم را اینهمه سنگین نمیکردی، من هیچگاه نمیرسم…هیچ گاه!
و در لاک خود خزید، به نیت نا امیدی!!!
خدا سنگ پشت را از زمین بلند کرد و زمین را نشانش داد، زمین از آن بالا کره ای کوچک بود،
خداگفت: نگاه کن ابتدا و انتها ندارد، هیچکس نمیرسد، چون رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن است، حتی اگر اندکی…
هربار که میروی، رسیده ای! و باور کن آنچه بردوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو ذره ای از هستی را بر دوش میکشی، وپاره ای از مرا…

خدا سنگ پشت را برزمین نهاد، دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه دور! او باخود گفت :رفتن حتی اگر اندکی ” و پاره ای از او را با عشق بر دوش کشید…
0 دیدگاه