
داستانک : لالایی عشق
“لالایی عشق”
نویسنده: سپیده حبیب زاده
چشمانم را که در رخت خواب باز کردم.
زمزمه ای به گوشم می رسید! صدای حاج خانم همسایه بود. پیرزنی حدودا 70 ساله .
پنجره بلند تر از قد من بود و گاهی برای دیدن آن زن قدبلندی می کردم و گاهی هم فقط صدایش را می شنیدم؛ اغلب به کمک بالشی که باید زیر سرم باشد و زیر پایم می گذاشتم ، می توانستم برای بهتر دیدنش چشمان کنجکاوم را به پنجره برسانم!
من؛دنیایش را از پنجره اتاقم نگاه می کردم.
حاج خانم باریک اندامی بود باموهای سفید! او گوشه ای از حیاط را باخاطراتش زندگی میکرد .
یک فنجان چای روی قالیچه 2متری کنار باغچه های پر از گل
اغلب غمگین بود و این را از لحن صدا و زمزمه های زیر لبش میشد فهمید .
چون بیشتر شنیده بودمش تا اینکه او را ببینم .
سرم را به زحمت به پنجره چسباندم و چشمانم را بستم
خوب که گوش دادم حس کردم پیرزن لالایی می خواند اما برای چه کسی؟
گاهی لالایی و گاهی نصیحت مادرانه
اما او تنها بود…
پس برای چه کسی داستان میگفت؟
صدای اذان که می آمد نمازش را روی همان قالیچه می خواند و باز ادامه می داد…
گاهی داستان من و حاج خانوم به نیمه های شب می کشید…
اما من همچنان از قسمت پاییین پنجره تنها جایی که قدم می رسید، نگاهش می کردم.
من برای کنجکاوی…
و او را هنوز نمی دانستم!
انگار چیزی به من میگفت که بالاخره جواب معمایم را می گیرم.
پیر زن که انگار درد تنهایی بیشتر از درد کهولت سن بر دلش نشسته بود، آرام آرام دراز کشید و عروسکی را به آغوش کشید و دستش را دور گردن عروسک کوچک انداخت…
چشمانم را درشت کردم و گوشهایم را تیز تر…
انگار خشمگین شده بود .
اشک هایش نشان از دل نازکش میداد. ناگهان صدایش را بلند کرد و خطاب به عروسکی که در دستش بود فریاد زد :
زبان باز کن و مرا مادر صدا کن
زبان باز کن و بگو قصه های 70 ساله ام را شنیدی . آخر تو آرزوی داشتن فرزندی هستی که هیچوقت نداشتمش…
بگو که من هم مانند همه مادرها مرحمی دارم برای تنهاییم.
او نمی دانست پشت پنجره دخترکی داستانش را می شنود و هم پایش اشک می ریزد …
نمی دانستم باید برایش چکار کنم تا آرام شود. که آرام شوم .
اشک هایم را پاک کردم تا نفهمد من هم از شکستنش شکسته ام!
دوباره قدبلندی کردم تا صدایش کنم.
بلکه کمی باهم حرف بزنیم تا آرام شویم.
اما او در اوج نا امیدی به خواب رفته بود.
او مادر نبود…اما باحس مادری زندگی می کرد.
او به من درس بزرگی داد.
نمی شود در این دنیا زن باشی و مادر نباشی…
یکی با فرزندش مادری می کند یکی با عروسک های بی جانش…
تقدیم به ارزشمند ترین موجود جهان “مادر”
0 دیدگاه