
16
اردیبهشت
مطلب: عامل موفقیت در کسب و کار، هوش تجاری یا شانس؟!!
عامل موفقیت در کسب و کار، هوش تجاری یا شانس؟!!
یادداشت هفتگی هاشم راعی مشاور ومدرس مدیریت
چند شب پیش آخرای شب بود داشتم میرفتم خونه ، چشمم افتاد به یک ساندویچی که مشتری هم نداشت . زیاد پیاده روی کرده بودم ، گفتم برم بشینم یه چیزی بخورم و خستگیم در بیاد …
سفارشم و دادم و نشستم . یه جوونی همینطور که داشت غذای منو روبراه میکرد با کسی که بغل دستش بود هم صحبت میکرد :
– نه آقا ، اوضاع خیلی خراب تر از اینه که کسی با تبلیغات بیاد رستوران . تا حالا کلی خرج کردم و چند روزی خوبه و میان ولی بعدش دوباره قطع میشه …
… در همین حین تلفن زنگ زد :
– الان خانم ؟؟؟ نه دیگه داریم میبندیم …. گفتم که نداریم خانم !!!
باز ادامه داد : میدونی حاج آقا کاسبی شانسیه . واسه یکی خدا میخواد واسه یکی نمیخواد . الان همین روبرویی ما ، جا نیست بری تو مغازه اش . همون روزای اول به خانمم گفتم این مغازه واسه ما اومد نداره …
همینطور که مرتب غرولند میکرد اومد سمت من و تقریبا” غذای منو پرت کرد رو میز و گفت : نوشیدنی هم میخوای ؟
گفتم بله ، یه نوشابه لطفا”
گفت نوشابه که میدونم نوشابه … چه نوشابه ای
گفتم یه کوکا بیار .
======
اون همچنان داشت حرف میزد و من دیگه تقریبا” صداش رو نمیشنیدم . نا خودآگاه یاد کتاب ” قلعه حیوانات ” افتاده بودم و داشتم تو ذهنم حرفای کلاغه را مرور میکردم که میگفت اونور ابرا یه شهر هست که تو رودخانه هاش عسل جاریه و ….
داشتم فکر میکردم تا کی ماها میخواهیم تاوان بدبختی ها و بی عرضه گی ها و بی مسئولیتهای خودمون رو به قضا و قدر و خرافات ربط بدهیم و … چرا وقتی یه مالایی یا یه چینی برای من غذا می آورد همراه خودش چند رقم نوشابه هم می آورد و من هر کدام را که انتخاب میکردم باز میکرد و توی لیوان میریخت و صد بار تعظیم میکرد و میرفت و این پسرک حتی شعور حرف زدن با مشتری را هم ندارد …
در همین حین نوشابه ام را با یک نی آورد … تناسب اندازه نی و نوشابه را خودتان حدس بزنید و تا آخر داستان را بخوانید . با خودم گفتم کاش یه ساعت زود تر میرسیدم و به اون مغازه روبرویی میرفتم .
سفارشم و دادم و نشستم . یه جوونی همینطور که داشت غذای منو روبراه میکرد با کسی که بغل دستش بود هم صحبت میکرد :
– نه آقا ، اوضاع خیلی خراب تر از اینه که کسی با تبلیغات بیاد رستوران . تا حالا کلی خرج کردم و چند روزی خوبه و میان ولی بعدش دوباره قطع میشه …
… در همین حین تلفن زنگ زد :
– الان خانم ؟؟؟ نه دیگه داریم میبندیم …. گفتم که نداریم خانم !!!
باز ادامه داد : میدونی حاج آقا کاسبی شانسیه . واسه یکی خدا میخواد واسه یکی نمیخواد . الان همین روبرویی ما ، جا نیست بری تو مغازه اش . همون روزای اول به خانمم گفتم این مغازه واسه ما اومد نداره …
همینطور که مرتب غرولند میکرد اومد سمت من و تقریبا” غذای منو پرت کرد رو میز و گفت : نوشیدنی هم میخوای ؟
گفتم بله ، یه نوشابه لطفا”
گفت نوشابه که میدونم نوشابه … چه نوشابه ای
گفتم یه کوکا بیار .
======
اون همچنان داشت حرف میزد و من دیگه تقریبا” صداش رو نمیشنیدم . نا خودآگاه یاد کتاب ” قلعه حیوانات ” افتاده بودم و داشتم تو ذهنم حرفای کلاغه را مرور میکردم که میگفت اونور ابرا یه شهر هست که تو رودخانه هاش عسل جاریه و ….
داشتم فکر میکردم تا کی ماها میخواهیم تاوان بدبختی ها و بی عرضه گی ها و بی مسئولیتهای خودمون رو به قضا و قدر و خرافات ربط بدهیم و … چرا وقتی یه مالایی یا یه چینی برای من غذا می آورد همراه خودش چند رقم نوشابه هم می آورد و من هر کدام را که انتخاب میکردم باز میکرد و توی لیوان میریخت و صد بار تعظیم میکرد و میرفت و این پسرک حتی شعور حرف زدن با مشتری را هم ندارد …
در همین حین نوشابه ام را با یک نی آورد … تناسب اندازه نی و نوشابه را خودتان حدس بزنید و تا آخر داستان را بخوانید . با خودم گفتم کاش یه ساعت زود تر میرسیدم و به اون مغازه روبرویی میرفتم .
احتمالا” اون خدا براش خواسته و مغازه اش اومد داشته و شانسش خوب بوده که اونقدر شعور داشته باشه که یک نی به اندازه نوشابه برای مشتری بیاره ….
هرگاه فرد مساله را بدلیل نادانی و ناتوانی نمی تواند حل کند, آن را به قضا و قدر , سرنوشت , شیطان و دیگران نسبت می دهد..
0 دیدگاه