
09
اردیبهشت
داستانک: شمع دانش و آگاهی
در روزگاران قدیم ، مردی در صحرا زندگی میکرد که شامش فقط خرما بود.
روزی دوستی به او شمعی هدیه کرد.
مرد ، سر سفره شام خیلی خوشحال بود که از آن شب در روشنایی شام خواهد خورد.
خرمای اول را برداشت و دید که خرما کرم زده است.
دومی را که برداشت دید دومی هم کرم زده است و سپس سومی هم کرم زده بود…….. و الی آخر…
مرد آن شب گرسنه خوابید
شب دوم همان اتفاق افتاد و او گرسنه خوابید
شب سوم هم همان اتفاقات و گرسنه خوابیدن مرد……….
شب چهارم مرد شمع را بیرون انداخت و در تاریکی شامش را خورد.
از آن به بعد او همیشه در تاریکی ماند ولی با شکم سیر خوابید!
روزی دوستی به او شمعی هدیه کرد.
مرد ، سر سفره شام خیلی خوشحال بود که از آن شب در روشنایی شام خواهد خورد.
خرمای اول را برداشت و دید که خرما کرم زده است.
دومی را که برداشت دید دومی هم کرم زده است و سپس سومی هم کرم زده بود…….. و الی آخر…
مرد آن شب گرسنه خوابید
شب دوم همان اتفاق افتاد و او گرسنه خوابید
شب سوم هم همان اتفاقات و گرسنه خوابیدن مرد……….
شب چهارم مرد شمع را بیرون انداخت و در تاریکی شامش را خورد.
از آن به بعد او همیشه در تاریکی ماند ولی با شکم سیر خوابید!
0 دیدگاه