داستانک: تلنگر یک بادبادک فروش!
امروز دنبال کارهای شرکت و چک های آخر ماه بودم یه مرد با کلی بادبادک اومد داخل پاهاش خیلی شل بود و غیر عادی راه می رفت یه نگاه...
امروز دنبال کارهای شرکت و چک های آخر ماه بودم یه مرد با کلی بادبادک اومد داخل پاهاش خیلی شل بود و غیر عادی راه می رفت یه نگاه...
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض...
از دانش آموزی که خودش رو برای کنکور آماده میکرد پرسیدم : تو چه رشته ای میخوای شرکت کنی ؟!؟! گفت : پزشکی … پرسیدم : حالا چرا پزشکی...
حکایت میکنند که: دو نفر بر سر قطعه ای زمین نزاع می کردند و هر یک می گفت: این زمین از آن من است. نزد حضرت عیسی علیه السلام...
روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ . ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ...
هزاران سال بود كه مي خواست به دنيا بيايد. هزاران سال بود كه ذوق داشت. هزاران سال بود كه نوبتش نمي رسيد. و هر روز كسي به دنيا مي...
سر تا پاي خودم را كه خلاصه ميكنم، ميشوم قد يك كف دست خاك كه ممكن بود يك تكه آجر باشد توي ديوار يك خانه يا يك قلوه سنگ...
دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم اما کفش ها تنگ...
دیروز در حال خوردن غذا در یک رستوران بودم. یک زن و مرد که به نظر دوست یا زن و شوهر بودند، روی میز کناری نشسته بودند. دیدم که...
یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت: – آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به...
آخرین دیدگاه ها